۰۳ شهریور ۱۳۸۵

غزل

در واقع است حُسنِ تو یا در خیالِ من

وز عالَمی تو یا رقمِ ایدآلِ من؟

می بینمت مُدام و نمی بینمت که جُز

با دیدنت جواب نیابد سؤال ِ من

خواهم در آسمانِ تو پرواز کرد و لیک

باز است بامِ نیلی و بسته ست بال ِ من

زندانی ِ گذشته و آینده دامِ هول

باری در این میانه چنین است حالِ من
.....
بسته ست جاودانه دلم با اُمیدِ مِهر

زیرا محال نیست امیدِ محالِ من

غُربت ربود و غرب، مجالِ جوانی ام

تا کِی کند گذار نسیمِ شمالِ من !؟

بُگذشت سالیان و مجالی فراهم است

مگذار تا هَبا شود این یک مجالِ من

مگذار با صلایِ بهاری که می رسد

امسالِ من بَرَد حَسد از پارسالِ من

آینده در کمالِ وفاداری است و مِهر

حاشا که در گذشته بمیرد کمالِ من

همچون گُلی به پای تو افکندم این غزل

باشد که از بَرَم نَرَمی ای غزال ِ من

جُز روشنی چه رُست ز سوز و گدازِ شمع ؟

جُز شعرِ خوش چه می دَمَد از اِشتعالِ من؟

م.سحر

هیچ نظری موجود نیست: