بیزارم از سکوت ِ خدایی که مدتی ست ؛
ابلیس را رسانده به جایی که مدتی ست؛
تاجش به تارک است و سریرش به زیر پای
قهقاه می زند به صدایی که مدتی ست ؛
زان گوش ِ آسمان کر و جان ِ جهان زبیم
لرزان گریخته ست به جایی که مدتی ست ؛
مرگ آشیان نهاده و ظلمت فشانده بذر
بر دشت و بوم و باغ و سرایی که مدتی ست؛
خالی ست از فروغ ِ بهاری و باوری
چشم انتظار ِ مِهر گیایی که مدتی ست ؛
انسانیت اُمید در او بسته است و دل
در گوهر ِ طلسم گشایی که مدتی ست ؛
از قعر ِ جان به همّت ِ او چنگ می زنیم
باشد که بردمَد ز نوایی که مدتی ست ؛
ما را به دردِ دوستی و عشق می کـُشد . ـ
بیزارم از سکوت ِ خدایی که مدتی ست... ـ
م.سحر