آزادی
تا تاب و توان هست همه تاب و توان را
آئینهء دل ، گوهر ِ جان ، طبع ِ روان را ؛
بایستهء راه تو کنم زانکه تو شایی
آئینهء دل ، طبع ِ روان ، گوهر ِ جان را
عمری ست وجودم به تمنّای ِ وجودت
می پوید و برمی شمُرَد دور ِ زمان را
انسانیت از توست سزاوار ِ ستودن
انسان چه کند بی تو جهان ِ گذران را؟
آن سبزه که برمی دمَد از خون ِ سیاووش
بی شک سوی ما از تو فرستاده نشان را
وان تیر که آرَش به زِه آورد ، ترا بود
وآن بازوی جاوید که بفشُرد کمان را
آزادی ، آزادی ،آزادی ، ای دوست
از دشمنی آزاد کن ، آزاد جهان را
بیدار ترین باش و پدیدار ترین باش
چون پرتو خورشید ، کران تا به کران را . ـ
م. سحر
پاریس ، 8/6/2007