۱۱ مرداد ۱۳۸۶

آکسفوردیه



ـ آکســـفــــــوردیــــــــــــــــه


چند ماه پیش دوست و استاد ارجمند ما داریوش آشوری یکی از قصاید خودشان
به نام «بهاریه ی آکسفوردیه!» را که سالها پیش به تفنن سروده بودند به رسم
تفریحی ادبی ، همراه باشرحی و توضیحی، در وبلاگیهء خودشان قرار دادند
قصیده با ابیات زیر آغاز می شد : ـ
.........
چون گل شکفت باز به گلزارِ آکسفورد
آراست فرودين گلِ رخسارِ آکسفورد
بارِ دگر زِ مکمَنِ جود از دلِ وجود
برگِ طرب دميد به شخسارِ آکسفورد
.....
این اقدام ایشان مرا نیز برانگیخت تا با این شوخ طبعی ادبی استاد
همراه شوم .ـ
از این رو «آکسفوردیهء» زیر تحریر و به دفتر وبلاگیهء ایشان ارسال شد. ـ
استاد نیزشوخی ما را«جدی » گرفتند و همراه با یادداشت زیر در نشریهء
: گرانقدر خود درج کردند ـ

و امّا بعد. ـ
انتشار این قصیده برخی از آشنایان با این وبلاگ و دوستانِ مرا به طبع‌آزمایی
وسوسه کرد. ازجمله آن ظریفِ شوخ‌طبع همایون را، که مثل همیشه کم‌حوصلگی
نشان داد و کوتاه آمد و به چند بیتی بسنده کرد که در میانِ پیام‌ها آمده است. ـ
اما همان چند بیت هم خوش بود. یکی‌ـدو تا هم از نسل‌ جوان به این میدان آمدند
و ابراز وجودی کردند، اما معلوم شد که این کارها کارِ "قدما" ست، ـ
که آفتاب‌شان لبِ بام است.این‌ جوان‌ها باید بروند و با اسباب‌بازی‌های
دیجیتال‌شان بازی کنند و هوس قصیده‌سرایی و طبع‌آزمایی در صنایعِ
سنگینِ ادبی نکنند.ــ
زیرا از بس شعرِ سپید و زردِ بی‌وزن و قافیه به خوردشان داده اند و از
دفتر و دیوان‌های دیرینه دور افتاده اند، دیگر با این گونه صناعاتِ باستانی
بیگانه شده اند.ـ

امّا یکی از شاعرانِ فحلِ باستانی‌کار، به نامِ محمد جلالی، المتخلص به م. سحر
از دوستانِ گرامیِ من و هم‌شهریِ هم در فرانسه، دامن همت به کمر زده
و به استقبال آن قصیده رفته و چکامه‌‌ای بالابلند ساخته که در زیر می‌بینید : ـ
...........
..........
استاد عزیز
ما را هم در «محنت محمودیه» خود و نیزدر انواع
محنت های «امامیه» و «علویه» و «خاتمیه» ای که بود و
هست شریک بدانید همچنین جسارت ما را در اقتفا
به «قصیدهء آکسفوردیه» خود، ببخشید .ـ
ارادتمند،ـ
م. س ، پاریس۳۰/۱۱/۲۰۰۶

آکســــفـوردیــــــــه
................
ای دل امید دار به دادار آکسفورد
تا آورد شبیت به بازار آکسفورد
دستت به دست یار پریچهره وانهد
وینسان سپاردَت به پرستار آکسفورد
واو نیز شَنگ و شاد و سبکبال و تیز پَر
پنهان ز رَشگ و غیرتِ اغیار آکسفورد،ـ
ـ« دستی به جام باده و دستی به زلف یار»؛
آرد ترا به خانهء خماّر آکسفورد
مِی ریزدت به جام و لبیت آورَد به لب
زانسان که بود و هست سزاوار آکسفورد
چندان خوری که« محنتِ محمودی » ات زیاد
بیرون شود به بادهء خوشخوار آکسفورد
چون حافظت دهد می رندانه تاشوی
مست شرابخانه و هشیار آکسفورد
وانگه به گرد شهر بگرداندت بسی
در کوچه باغ ِ پر گل ِ بی خار آکسفورد
هی بنگری به زلفک زرتار ِ گلرخان
هی بشنوی چغانه و مزمار آکسفورد
هیچت نه یاد اهل ِ کـُتب خانه های شهر
این ثابتان ِ حُجره و سیّار آکسفورد
هیچت نه یاد پچ پچِ طلاب با کتاب
هیچت نه یاد خر به چمنزار آکسفورد
این عنبرین چراگه ِ آهن مفاصلان
چون و چرا کنان ِِ چَرا خوار آکسفورد
هرجا روی بهشت نقاب افکند ز روی
تا حوریان شوخ و فسونکار اکسفورد،ـ
پیشت به عشوه دست فشانند و شاخ ِ گل.ـ
از گلبنان ِ چیده زگلزار آکسفورد
یعنی بیا که دیده به دیدارت افکنیم
یعنی بیا بیا که تویی یار آکسفورد
یعنی مرو مرو که دل از ما ربوده ای
یعنی مخواه دیدهء خو نبار آکسفورد
اما تورا نه فرصت و ویزای عشرت است
با ساحران ِ شوخ ِ پریوار آکسفورد
زیراک جستجو گر علمی در این بَلـَد
نی دست عیش بُرده به جُستار آکسفورد
نی پای جهد کرده به پوتین کیف و حال
نی سر ز لـَهو بسته به دستار آکسفورد
«فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید»
شرم است بارِ طالب بی عار آکسفورد
شرم است بارِ آنکه به غفلت وظیفه خورد
چون مفتخوار ِ بیهده کردار آکسفورد
آن کو فراهم آمد« پی ـ اچ ـ دی» اش ولی
آدم نشد چو مردم هشیار آکسفورد
از ما دریغ باد نیاز پریرخان
چون ناز ِ نازُکان ِ دل آزار آکسفورد


مارا جهان سوّم ِ ما بس که حوریانش
نازکترند از بُت فـَرخار آکسفورد
با صیغه ای خدات رساند رفیقه ای
مهپاره تر به جلوه ، ز اقمار آکسفورد
باکی نه گر نقاب به رخ درکشیده یار
یار نقابدار به از یار آکسفورد
یار نقابدار مجازی نمی شود
چون یار آکسفورد به بازار آکسفورد
ای دل کنون به محنت محمودیت بساز
دل در قفا و روی به دیوار آکسفورد
گر در صف دکاتره آرَد تـُرا بس است
رنج ِ فراق و فرصتِ دیدار آکسفورد
اسرارآکسفورد یکی کاغذ است و بس
آبی و کوزه ای بود اسرار آکسفورد
آنروزها گذشت که مردان ِ مُلکِ جم
بودند بهر علم، خریدار آکسفورد
دورِ حمید های عنایت گذشته گیر
واهل ِ هُنر مجو به هُنرزار آکسفورد
امروز روز دکتری ِ پاسدارهاست
واوباش سرورند به دُکتار آکسفورد

گیرم که طـَرف بستی و دانش به دست شد
از رنج های سوربن و از کارِ آکسفورد
زینسان که سنگ و خشتِ وطن سرطویله ایست
مردم بَرَد چه سود زمعمار آکسفورد؟

تا جهل، پادشا ست کسان را کدام سود
از شاخ و برگ ، یا ز بَر و بار آکسفورد؟
علمی که زرخرید ِ رذالت شده ست و جهل
آن به که خود بمانـَد در غار آکسفورد
آن به که شبروانش زبهر چراغ راه
بیرون نیاورند از انبار آکسفورد
آن به که هیچ زنگی ِ مست اش نیاورد
تیغی به کف ز علم ِ اتُم کار آکسفورد

دردا که اهل ِ دانش ما را نداشت سود
اصرافِ کمبریجی و ادرار آکسفورد

کندیم و کاشتیم و دُرودند جاهلان
تیمار خویش دار ، نه تیمارِ آکسفورد!ـ

گفتم من این قصیده بدان سان که داریوش
اشعار خویش گفت در اخبار آکسفورد !ـ
...............
م.س
30 /11/2006
پاریس
............................................................

اینهم نشانی وبلاگیه و «بهاریه ی آکفوردیه!» استاد آشوری