درمیان اینهمه آشفتگی و بیداد که فضا پر است از غارغار کلاغان وحشی و هوای شهر به بوی خون آغشته و زمین زیر پای آدمی می گریزد و هرچه هست ، چکاچک کُشت افزار نامردمان و نعره سیاهدلانی ست که خدا و دین و اخلاق را مصادره کرده اند تا به دستاویز آن، کشوری را غارت کنند و ملتی را به زنجیر کشند ، باری در میان این روز بازار دینبارگان انسان کُش ، بگذارید شعری هم برای دل خودم بگویم:ـ
دل من شهر دیگری دارد
قلعه ای در برابری دارد
پشت آن شیشه های سرد ِ سکوت
سایه های ستمگری دارد
ره بر او بسته روزگار به دوست
خشگ لب ، گونهء تری دارد
لحظه ها می روند و او تنهاست
لحظه های مُکرّری دارد
دوستی بانهاد او ست قرین
دیده دائم به دلبری دارد
لیک بروی زمانه زنجیریست
دور تنگ و مدوری دارد
مجرمی جاودانه محکوم است
نه وکیل و نه داوری دارد
به حقیقت همین گناهش بس
که وجود ِهنروری دارد
26.2.2010