۱۳ اسفند ۱۳۸۸

آن دریچهء زندان سوخت

........................................................................

آن دریــچـــــــهء زنــــــدان ســــوخت



آن دریچهء زندان سوخت
شاد و شوخ و رها شد دل

دست ِ بسته به رقص آمد
زخمه زد ، به نوا شد دل

خواب ِ گریه پریشان شد
سایه سر به گریبان شد

کام ِ خنده شکوفان شد
مست و کامروا شد دل

ای ستارهء سرگردان
راه طی شده برگردان

دور گشته دگر گردان
کاسمان ِ صفا شد دل

روح ، عزم سفر دارد
بی نظاره ، نظر دارد

شوق ِراه دگر دارد
پیر ِ راهنما شد دل

چون کبوتر ِ بالاپر
تیز پویه و تنها پر

راز، بسته به زیبا پر
ره نورد ِ هوا شد دل

گرچه وسعت دریا بود
دیر بود که تنها بود

در سکوت بیابانگرد
سرزمین صدا شد دل

گِرد کرده سپاهش را
کج نهاده کلاهش را

دل نهاده به راهش را
در میان بلا شد دل

پاس راز نهانش را
روح آینه سانش را

آدمیت جانش را
خود حضور خدا شد دل

اسب صلح ِ سفر زین کرد
روزگار به آئین کرد

کام واقعه شیرین کرد
کوی مهر و وفاشد دل
م.سحر