۱۶ اسفند ۱۳۸۸

غزل دیگر

طرح از : م.سحر


غزل دیگر

.................................

.........

اگرچه خلوت خاموش انزوا دارد

به دست توست که ساز دلم نوا دارد

بزن که می ستُرد زخمهء تو زنگ ازدل

بگو که آینه از گفتنت صفا دارد

چراغ کوچهء بی انتهای راه منی

بتاب کز نگهت ، کوچه روشنا دارد

چنان هوای تو می خواندم به دریاها

که دل ، خیال پریدن در این هوا دارد

مرا در این سوی ساحل نگاه صخره و موج

غریبه ای ست که پیغام آشنا دارد

سرشته اند وجود مرا ز دوری ومهر

وجودم این غم دیرین مگو«چرا دارد؟»ـ

تو آن گیاه ِ فرا رُستهء خیال منی

که درحضور زمستان شکوفه ها دارد

خیال بود در آن ابتدا که انسان بود

خیال دارد اگر آدمی خدا دارد

جهان بناست برین بویه های خُرد و بزرگ

بشر هرآینه شهری به ناکجا دارد

...................................
م.سحر