۰۶ خرداد ۱۳۸۹

بــویـــه ء محــــال

بــــویـــــــــهء مــحـــــــــــال


باز هم بویهء محال ، مرا
ندهد لحظه ای مجال ، مرا

می کِشد بسته دست و دست آموز
سوی دروازهء خیال مرا

باز هم آرزوی طوفانی ست
در سر ِاصله و نهال مرا

لرزه می افکنـَد به شاخهء تر
می کـَند همچو سیب ِکال مرا

می برَد گِـرد وار ِ صحرا گرد
تا سر ِ کوچهء زوال مرا

دوَران در سر است و خون در دل
اینچنین است روز و حال مرا

نه سبُک می پرَم به سوی هوا
نه به خاک است اتـّصـال مرا

ابر می خواندَم که زی من پر
باد، بشکسته پرّ و بال مرا

مگر البرز آورد مدَد از
پر سیمرغ ِ پور زال مرا
..............................م.سحرپاریس ، 26.5.2010