۲۸ آبان ۱۳۸۹

شیطان و خدا ـــ قسمت دوم




شیطان و خدا (قسمت دوم ) ـ


خدا

جرمشان عشق بود؟

شیطان

آری بود !

جرم مکتوم و آشکاری بود

سرّ سربستهء شکوفهء باغ

آتشی بود در وجود چراغ

شعله ای بود و گرچه می دیدیش

خفته و مُرده می پسندیدیش

بود بر آن درخت دانایی

راز پنهان عشق و شیدایی

راز می خواستی نهان ماند

تا بساط تو درامان ماند

مهر می خواستی به بند بود

تا نه جز بر تو دلپسند بود

عشق می خواستی به خواب اندر

شوق ِعشاق در غیاب اندر

باغ ، از کار و زرع و کشت تهی

آدم از عشق در بهشت تهی

سفر از جان آدمیت دور

حضر از محضر خرد معذور

تا نه بینش به چشم وپویه به پای

تا نه در کار ، دست ِ کارگشای

تا نه آفاق آرزو درجان

تا نه رهرو به راه خویش روان

تا نه در سینه سوز و فکر به سر

نه سر ساختن ، نه ذوق هنر

نه ظرافت ، نه حس زیبایی

نه به دل خواهش شکوفایی

نه ز برگی به برگ سر ساید

نظری سایه بر نظر ساید

گل زبلبل دریغ دارد رنگ

دل بر آواز او ندارد تنگ

تا نه پراواز شوق و شور آرد

پر پروانه دل به نور آرد

گَرد نفشاند از درخت بهار

تا درختی دگر برآرد بار

بوسه ناردنسیم سوی گیاه

ز گیاهی که دل نهاده به راه

نرهاند جهان به صوت جلی

بند جان از ارادهء ازلی

تا بماند بهشت ، خانه جهل

کاردنیا به کارگردان سهل

همه فرمانبر خداباشند

آدم ، اما خر ِ خدا باشند

همه لایفهمون و صُمٌ بُکم

تا چه آید ز کبریایت حُکم

خدا

زین ذکاوت که بر جبین داری

راستی را که آفرین داری

من که بنیان این بنا کردم

مانده ام کزچه با تو تا کردم؟

تا تو زینگونه تیزی و گستاخ

تنگ گردد به ما جهان فراخ

زانکه راز نهفته و مستور

می دمی بی حفاظ در شیپور

زانکه اسرار بر ملا داری

سر به پروندهء خدا داری

زین جسارت که در تو بیدارست

آنچه پوشیده نیست ، اسرار است

پیش از آندم که خاک شد آدم

آتش آوردم و تو را زادم

غافل ازآنکه بر خطا راندم

تخم طغیان به عالم افشاندم

حال در خلوت خدایی ِ خویش

به نهانگاه کبریایی خویش

گاه ازین دستکار آتشزاد

می کنم از سر ملامت یاد

کزچه تا طرح این بنا کردم

در جهان آتشی به پا کردم

آتشی فتنه بار و عالم سوز

شررافشان و شعله ور شب و روز

خویش را بین خواب و بیداری

پروریدم در آستین ماری

نه زمین زو در آشتی ، نه زمان

چوب در لای چرخ کون و مکان

وینچنین آفریدمت گستاخ

تا شوی دشمن و درآری شاخ؟

تاشوی سد راه خاموشی

ناپدیداری و فراموشی

عدوی دین و دوست با آدم

دستکار ِ خدای لایعلم

گر ترا از همان نخستین روز

دیده بودم چنین شراره فروز

هرگز آتش به پا نمی کردم

دشمنی با خدا نمی کردم

سر ِ بی درد ِ سر نمی بستم

به کمر ، بارشر نمی بستم

مایهء ریب و سایهء تدلیس

دام او زهد و نام او ابلیس

شیطان

در نهادت خلاف می بینم

به کژیت اعتراف می بینم

خود زعیب اندرین بنا گویی

وز پشیمانی خدا گویی

گر ز خلق منت پشیمانی ست

این سخن اعتراف نادانی ست

قلم صنع را خطا بینی

نقص در صنعت خدا بینی

ور پشیمان نئی دروغ چراست؟

وین سخنهای بی فروغ چراست؟

جامه ای دوختی به قامت خویش

ز چه رو می کنی ملامت خویش؟

اگر از جامه دوز در گله ای

ز چه کردی چنین معامله ای؟

وگر آن جامه راست دوخته ای

از چه با ما به کج فروخته ای؟

درزی ی کائنات اگر کج دوخت

کج خود را چرا به خلق فروخت؟

اوستا گر سیاه دوخت قبا

زچه خواهد سپید بر تن ما؟

بر تن ما گر آن سیه دوزی

زچه رو مان سپیدی آموزی؟

گله مندی ازین کلاه کبود

که قبول ِ توبرقبا افزود؟

این کـُلَه بهر زیب پیکرما

دستکار تو دوخت بر سرما

نک ملولی ازین کله داری

که رسید از ارداهء باری؟

گر کنی خود کلاه خود قاضی

نشوی راضی از کله سازی

کلهی دوختی سیاه سیاه

چاه کن راببین در آن بن چاه

خوش از آن چَه به آمد و شُد باش

گله مند از ارادهء خود باش !

نه بر آدم بتاز و کیفرخواه

نه زشیطان سلوک ِ دیگر خواه

خود از اول که سرنوشت نوشت

خط زیبای ما به دفتر زشت

قلم صُنع ، رام ِ دست تو بود

بنده در قید ِ بند وبست تو بود

شدم آن شیوه ای گفتی شو

رفتم آن معبری که گفتی رو

«فـَیـَکون» ، آن زمان که«کـُن» گفتی

حال با امر ِ «کُن» برآشفتی؟

گر خوش آواز یا بد آواییم

حاصل امر ِ«کُن»، همین ماییم

هست ِ شیطان و آدم و حوا

نیست جز پاسخی به امر شما

اگر آن امر « کُن» کزاول روز

شد به امر خدا جهان افروز

امر بی چون و بی چرا بوده ست

خالی از خدعه و خطا بوده ست ،

ازچه آدم گناهکار آمد؟

همچو حوا اسیر و خوار آمد ؟

ازچه شیطان به شیطنت کوشد؟

جامهء جهد ِ طاغیان پوشد؟

رغم ِمیل خدا فریب دهد

عقل سرخ ازدرخت سیب دهد؟

اگر آن خشت ِ کژنهاده تویی

آفریننده را اراده تویی

کژ از آن رفت این بنا تا عرش

که نهاد اوستاش کژ ، بر فرش

این بنا را تو اوستاد کبیر

کژنهادی ، به خلق خرده مگیر

آدم ار گم شده ست؟ حق با اوست

زانکه آبش نه با تو در یک جوست

آدم آزرده است ازین خواری

که بر او بستی و طلبکاری

دست بر سر زده ست ازین بن بست

که نه ره یابد و نه جای نشست

لنگ لنگان در این ره مسدود

می خزد بی ثبات و بی مقصود

خدا

از چه بی مقصد است؟

شیطان

زانکه درین

خاکدان تو با بلاست قرین

زانکه تبعید گاه او برخاک

خالی است از حضور عنصر پاک

خالی است از حضور نیک

خدا

چرا؟

شیطان

زان که بَد حاکم است و بی پروا ،

اهل دین جامه خدا پوشند

تا به بیداد و ناروا کوشند

زین « به نام خدا ستیزه و جنگ»

خاک بر آدمیت آمد تنگ

آن یکی یهوه را بهانه گرفت

جهل را عُمر جاودانه گرفت

این زروح القدس به شک افتاد

نطفه در بطن دُختِ بکر نهاد

وان زبُت ها بتی گرفت گواه

میر بتخانه نام او الله

هرسه نام تو را به خود بستند

گه شکستند و گاه پیوستند

گاه کشتند و گاه کوبیدند

گاه بردند و گاه روبیدند

آن یکی قتلگاه زیبا داشت

نعش آزاده بر چلیپا داشت

واندگر کوره داشت در تفتیش

اهل دانش میان شعلهء کیش

واندگر وِرد اقتلواش به لب

تاعرب را کند خلیفهء رب

جنگ ها جنگ شاخ باسُم بود

چون حقیقت در آن میان گم بود

هرکه او بر زمین نسق می بست

بود مُهر خدایش اندر دست

همه نام تو تیغ می کردند

جان ز مردم دریغ می کردند

آن یکی از تو رقعه داشت به دست

با تو سر می شکست و در می بست

واندگر از تو لوح داشت به کف

لشگر صفدرش صف اندر صف

سیف برّان به دست مؤمن داشت

مسجد و منبر و مؤذن داشت

نیزه اش تیز و خنجرش در مشت

این شکم می درید و آن می کشت

واندگر از تو شعله می افروخت

گوهر فهم را در آن می سوخت

آتش اندر میان معبد و دیر

خوش به کار کباب کردن غیر

جهل تاج ِ خداش بر سر بود

جان دانش به شعله اندر بود

اهل دین هرچه ناروا می کرد

همه در خانهء خدا می کرد

کید ها بود و کینه توزی ها

کوره ها و کتاب سوزی ها

نام رب حیله ء ریاست بود

زانکه بازیچهء سیاست بود

نام رب پای فتنه را پل بود

پرچم غارت و چپاول بود

قرنها بود و اینچنین می بود

عقل ، دربند ِ اهل دین می بود

آدمی خوار و سرشکستهء خویش

اقتدار خدا به دست کشیش

آدمی با کمند دین در دام

بندی ِ مفتی و فقیه و امام

بردهء کاهن و خر ِ قسّیس

زشتنامی نصیبهء ابلیس

هرچه دید آدم از بد اندیشان

مهر و حکم تو بود با ایشان

هرکجا ظلم بود و غارت بود

شرع و دین سکهء تجارت بود

اهل دین از خدا مدد می خواست

جزیه و باج بی عدد می خواست

گرگ واری به جان حق الناس

متجاوز ولی خدای شناس

عرصهء خاک ، درنحوست و ننگ

اینچنین شد بر آدمیت تنگ

آدمی نیک سرنوشت نبود

که ندید آنچه را که زشت نبود

او بر این خاک هرچه بد می دید

غم و اندوه بی عدد می دید،

خوش به مُهر خدا مؤیّد بود

نام شیطان در این میان بد بود

حال بدنام این کویر منم

دام تزویر و گرگ پیر منم

دیگران حاجب و هواخواهت

من ولی رانده ای ز درگاهت

از ازل تا ابد مرا لعن است

به جگر بسته ناوک ِ طعن است

لیک اصحاب دین شفیق تو اند

دزد و قاتل ولی رفیق تو اند

من گنهکاراز آن شدم که سرشت

حفظ کردم در آن هوای بهشت

روز اول به حکم لم یزلی

طبع آزاده ام نگفت بلی!

سجده بر آدمت نیاوردم

گو خطاباد ، اگر خطا کردم

این خطا را به جان پذیرایم

که به خاکت جبین نمی سایم

از اصولم هزینه ای نکنم

سجده بر آفرینه ای نکنم

سجده اندر سرشت شیطان نیست

زان ز عصیان خود پشیمان نیست

.........................................................

ادامه دارد

م.سحر

پاریس 19.11.2010