۳۰ مرداد ۱۳۹۲

شاکلید

شاکلید

 شاکلیدت به دست شیخ اندر
می گشاید به روی ظلمت در

می شکافد قبورِ اجدادت
می برَد آنچه مانده در یادت

می نهد تختِ شاه بر منبر
چکمه در پا و پشت بر سنگر

تبر و نیزه در کفَش به صدا
قالَ سُبحانَ ربّی الاَعلی

با بساطِ شکنجه در محراب
می رباید ز چشمِ شیطان خواب

صوت قرآن ز بوقها جاری
دشنۀ کین بر عاشقان کاری

ملَک از عرش می دَمد در صور
دین پناهان ، به کارِ کندن گور

می زنندت ره از هوا و زمین
که بماند ترا نه آن و نه این

می فرستند ، قاطعانِ طریق
خرمن هستی ات به کام حریق

اهلِ دین گر سوارِ کار شود
صد زمستان به یک بهار شود

دست در آستین دین آرَد
بر حریمِ حیات کین آرَد

با خدا ازدواج خواهد کرد
وطنت را حراج خواهد کرد

به شبت امتداد خواهد داد
هستی ات را به باد خواهد داد

در چنین روزگار بی فریاد
که به پا بود  قهر و استبداد

زیر نعلینِ شیخ ، زیسته ایم
خوش بر احوال خود گریسته ایم

پیکر ما به روی خاک در است
دست و شلاق شیخ باهنر است

کوزۀ آبرو به خاک شکست
کمر عشق در مغاک شکست

ما به ایمان خویش دل دادیم
آبرو را به خاک و گِل دادیم

حال در زیر کار اهل الدین
جان ما پوچ و جسم ما به زمین !

ای که نادانی تو شد اجَلَت
لعن الله امتاً قَتلَت ..!



م.سحر
پاریس

21/8/2013

هیچ نظری موجود نیست: