۱۱ مرداد ۱۳۹۴

دو غزل تازه از م.سحر


دو غزل تازه 

1
.......................................


کنار هیچم و با هیچ گفتگو دارم

ندانم آن که نظر با کدام سو دارم ؟
همان تصور هیچ است و آرزوی محال
ولی هنوز شگفتا که آرزو دارم!
ندانم ازچه به دشتی که هیچ می کارند
دلی سپرده و چشمی به جستجو دارم؟
کسی زمهر سخن گفت و دیر دانستم
که خود نشسته و آئینه پیش رو دارم
مراست خنجر آهخته ای و ترسم از آنک
فروبرم به دل خویش اگر فرود آرم
زخود گریختن است این که درسفینۀ هیچ
سفر زشهر به شهر و ز کو به کو دارم !
چه کوهسار شگفتی که هیچ می شنوم
زبازتاب صدایی که در گلو دارم !
هماره بیم من از انفکاک با وطن است
از آن که جان و دلِ بسته ای به مو دارم

31.7.2015



2
..........................................


در این ره ای دل گمراه ، اشتباهت چیست ؟
جز آن که عاشق و آزاده ای گناهت چیست؟
چراست آینه ات زنگ خورد ِ نقشِ ملال
نگارخانۀ اندوه در نگاهت چیست ؟
چرا به غارتِ شب می رود ز بامت ، روز
چنین شکسته به ظلمت چراغِ ماهت چیست؟
چرا نهیب نزد دل که : مقصد تو کجاست ؟
چرا نکرد خروشی خِرَد که : راهت چیست؟
ترا که خِشتِ زمان می نهی به خِشتِ زمان
بر این خرابگه بی نشان گواهت چیست ؟
چه می بری که نکِشتی مگر هبا و هدر
به غیر حسرتِ پنهان ، میانِ آهت چیست؟
هزارسال دگر نیز باد خواهی کِشت
به باد ، حاصل ازین باد ، غیرِ کاهت چیست؟
جز آن که یاد عزیزان پناهگاهِ تو اند
دراین گذرگه دوران پناهگاهت چیست؟
نه اشگ می سترد از دل این غبارت را
چنین مراوده با چشمِ گریه خواهت چیست؟


م.سحر
31.7.2015
پاریس


هیچ نظری موجود نیست: